سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://badbadak.ParsiBlog.com
 

       کتابخانه ی شخصی شما کجاست ؟

دو دقیقه موقع تلویزیون دیدن کنارش بشینی ، تازه می فهمی که چرا خانواده اش به تلویزیون هیچ علاقه ای ندارند و چرا در عرض مدت کوتاهی یک کتابخانه بزرگ شخصی در خانه راه انداختند ؟ باید فکر کرد

با خودتان فکر نکنید ، چون فیلم های ترسناک ترسیدمو یا آبکی خوابم گرفت نگاه می کند و یا صدای تلویزیون را خیلی بلند می کند و یا اینکه در هنگام پخش فیلم ، مخصوصا هنگام پلان های مهم فیلم ، با صدای بلند شروع به اظهار نظر و یا تعریف خاطره ی بی مزه خود می کندوااااای ؛ نه ، که ای کاش این کارها را می کرد ؛ به جای اینکه در هر 30 ثانیه همه ی کانال های تلویزیون را با سرعت نور در هوا عوض می کردگیج شدم و طوری دقیق این کار را انجام می دادمشکوکم ؛ که انگار دارد در آزمایشگاه هسته ای ، یک همجوشی هسته ای را انجام می دهد.خسته کننده

و جالب این است که در هر 30 ثانیه ، میمیک صورتش و حرکت بدنش تغییر می کند . مثلا وقتی که می خواهد در 30 ثانیه کانال ها را از پایین به بالا عوض کند، زبانش را کمی بیرون از دهانش به صورت کج می آورد و چشمانش را گرد می کندگیج شدم و با هر دو دست کنترل را می چسبد که در این سرعت از دستش لیز نخورد و باعث شکسته شدن رکورد او در عوض کردن کانال ها نشود و به صورت نیمه نشسته ، می نشیند و پا هایش را باز می کند ؛

و حالا اگر بخواهد از بالا به پایین کانال ها را عوض کند ؛ راحت روی زمین می نشیند ، چشم هایش هم دیگر به گردی قبل نیست و زبانش هم داخل است اما هنوز کنترل را با دو دستش گرفته ، خوب سرعت که فرقی نکرده ، و در حین این دو حرکت به اطرافش هیچ توجهی ندارد و جواب هیچ کسی را هم نمیدهد!!!.

چشمانم گردتر و گردتر می شود . با خودم فکر می کنم باید فکر کرد : اگر افراد هنرمند در این برنامه ها می دانستند که ایشان دارد با آن ها چه می کند ، چه احساسی پیدا می کردند؟ آیا باز هم به کار خود ادامه می دادند ؟

نفس عمیقی می کشم و در کمال خونسردی از زیر تلویزیون به طوری که حواس او پرت نشود به سمت اتاق سایر اعضای خانواده می روم و میگویم : کتابخانه ی شخصی شما کجاست ؟ !!!!چشمک


[ شنبه 91/4/10 ] [ 9:0 عصر ] [ --- ] [ نظرات () ]

 

                آلبوم عکس یک نابغه

آلبوم عکسش رو آورده تا به من نشون بده ؛ در کمد رو که باز میکنه 30 تا آلبوم میریزه بیرون . میخنده و میگه : البته این تا 7 سال پیش ، بقیه اش تویCD. با  لحنی تأسف بار و بغضی در گلویش می گه : که نمی دونم الان کجاست! تو دلم میگم خدا خیرش بده کسی رو که CD رو کشف کرد وگرنه من بدبخت مجبور بودم تمام این روز را با خود ایشان و عکس های خارق العاده ی ایشان تقسیم کنم!!!خسته کننده

آلبومشو که باز می کنه ، با عکسی که در روز اول تولدش در رختخواب  ازش انداخته اند ، شروع میشه و عکس بعدی زمانی است که طبق گفته ی خودش ، که از مادرش پرسیده ، اولین حرکت چرخشی او است که بنابر دقیقه ای که زیر عکس نوشته شده ، دو دقیقه بعد از عکس قبلی است ؛ عکس های بعدی هم طبق قانون به توان رساندن عدد 2 ، 4 دقیقه ی بعد ، 8 دقیقه بعد ، 16 دقیقه بعد ، 32 دقیقه بعد ، 1 ساعت و4 دقیقه ی بعد ، 2 ساعت و 8 دقیقه ی بعد و ... .

آه خدای من باید فکر کرد، با یک حساب سر انگشتی ، به این نتیجه رسیدم که اگر دوست عزیزی CD را کشف نمی کرد ، من مجبور بودم فردا را هم با ایشان بگذرانم !

بعد از 5 ساعت و 48 دقیقه و 26 ثانیه ، بهش گفتم : عکسات خیلی قشنگه ؛ حالا میخوای بقیه اش باشه برای یه روز دیگه و از خودت بگی ؟

و بعد از اتمام حرفم خمیازه ای که 2 ساعت بود نگهش داشته بودم ، راه خروج پیدا کرد .خوابم گرفت

با چشمانی گرد گیج شدمسرش را از آلبوم بالا می آورد و میگوید : خسته شدی ؟

خنده ای مصنوعی زدم و گفتم : میخواستم اگر حرفی داری بگویی تا وقتی که من رفتم ، آه نکشی که چرا حرف مهمی که میخواستم بگویم را یادم رفت !

می گه : خیالت راحت ، حرفی ندارم و دوباره میره سراغ آلبوم و عکس بعدی را می آورد.

نمی دانم که چرا والدین ایشان فکر کردند کودکشان تنها کودکی است که میتواند انگشتش را بالا بگیرد و یا کودکشان فقط می تواند چشم هایش را ببندد و راه رود و بعد بیافتد زمین وبزند زیر گریه و یا حتی گاهی اوقات احساس کردم والدین ایشان فکر کرده اند  که کودکشان از روز های اول زندگی اش ژیمناستیک کار می کند ، زیرا عکس های این یکی آلبوم دیگر طبق قانون به توان رساندن عدد 2 پیش نرفته بلکه طبق هیچ قانونی پیش نرفته و عکس های این آلبوم را دقیقه ای گرفته اند که شامل عکس کودک در حالی که شصت پایش را گرفته ، در حالی که پایش را بالا آورده ، البته به خدمت دوستان عرض کنم تنها کمی پایش از سطح زمین فاصله دارد ، و از این قبیل عکس های تکراری و مسخره که فقط برای والدین و کودک نابغه شان لذت بخش است!مشکوکم

من که سرنوشت این طور برایم خواست که روزم را با عکس هایی از کودک نابغه ی این خانواده بگذرانم ؛ اما شما که راه فرار دارید زودتر بروید که اگر شما را هم ببیند ، مجبوریم از اول عکس ها را ببینیم!!!.


[ چهارشنبه 91/4/7 ] [ 4:24 عصر ] [ --- ] [ نظرات () ]

 

             یه چیز کوچولو

اصلا میدونی چیه ؟ از اول هم نمی تونستیم با هم رابطه برقرار کنیم.

اصلا خیلی باهم فرق داریم.اون کوچیکه من هم ، نمیگم خیلی بزرگم اما خوب از اون بزرگترم دیگه.

اصلا از این حرف ها بگذریم ؛ موقع غذا خوردن نمی دونی چه جوری با چشم های گنده اش نگاهم میکنه ، طوری که دیگه نمی تونم لب به غذا بزنم. اما مامانم برعکس من خیلی دوستش داره، طوری که اون باید سر هر غذایی حاضر باشه. چیه؟ نکنه فکر کردید چون مامانم خیلی دوستش داره ، بهش حسودی میکنم؟!!

نه خیر ما از اون جور خانواده هاش نیستیم!

 مگه یه گیاه گردالی هم چیزی برای حسادت داره! حالا چرا می خندی؟ فکر نمی کردی توی دنیا یکی پیدا بشه که با یه نخود سبز اینقدر درگیر باشه؟

اٍ  اٍ  اٍ ، بزرگ ترین طبقه فریزرمون هم شده مال این کوچولو! از بچگی تا حالا مامانم رفت

 همه ی کتاب داستان های مربوط به دوستی با سبزیجات را برایم گرفت، از جمله همین نخودفرنگی، اما فایده ای نداشت که نداشت.

هرچی میخوام باهاش رابطه برقرار کنم به دونه های آخرش توی غذا که می رسم با هم دعوامون می شه، منم مجبورم آن ها را از ظرف غذام اخراج کنم.

تا حالا شنیدید که میگن باید روابط دوطرفه باشه تا در دوستی موفق باشید. چه ربطی داشت؟ خوب ربطش اینه که رابطه ی من و اون دو طرفه نیست. راستشو بخواهید اصلا نمی توانیم با هم رابطه برقرار کنیم. من از یه دنیای دیگه هستم و اون از یه دنیای دیگه.

اگر هم الان دارید دنبال دلیل های قانع کننده برای ارتباط برقرار کردن من و اون پیدا می کنید، آنقدر زحمت نکشید. روانشناس ها و حتی روانپزشک هایی که مادرم می شناخت هم نتوانستند برایمان کاری کنند. می دونید بهشون چی گفتم؟ گفتم: مگه نمی گید نخودفرنگی مزه ای ندارد، پس چرا وقتی می ریزید توی غذا بعدش میگید: به به خیلی خوشمزه شده!

حالا هم من یک راه بیشتر ندارم، اینکه تا آخر، زندگی ام را بدون این نخودهای بی مزه ادامه دهم.

اصلا هم فکر نکنید از این که این راه را انتخاب کردم، ناراحت هستم؛ چون مطمئنم بدون اون هم خوشبخت میشم.!!!!!!


[ شنبه 91/4/3 ] [ 2:35 عصر ] [ --- ] [ نظرات () ]

 

             کوهی در وسط اتاق

در اتاقش رو که باز کنی فکرمیکنی جنگ جهانی سوم اتفاق افتاده ؛ از بس همه چیز بهم ریخته است. البته کاش بهم ریخته بود که می توانستیم با یک ساعت تلاش مرتبش کنیم.

همه ی عروسکاش وسط اتاق، در کشوهاش باز، گیره سراش رو که باید از توی دمپایی خرسی حمومش پیدا کنید.

بهش میگم این چه وضعیه ؟ از توی کمد می آید بیرون و میگه : اَه ، این چسب هم که پیدا نمی شه!

میگم: توی کمد لباس ها داری دنبال .......!

_ اٍه ، سلام کی اومدی؟ ببخشید اتاق یکم بهم ریخته است.

میگم : به نظرت این میدون جنگ فقط یه کم بهم ریخته است؟ میخنده و میگه: حالا چون تویی یکم بیشتر از یکم و دوباره با جدیت میره توی کمد.

یک قدم جلوتر که میرم یهو یه چیزی میره زیرپام و صدام رو میدم توی حلقم و داد وهواری به راه می اندازم ؛ اما اون باخونسردی از توی کمد میپره بیرون ومن رو که ،مثل یه فوتبالیست که توی دقیقه نود یه گل زده وبعد مصدوم شده، افتادم روی زمین یه ماچ گنده میکنه ومیگه: بابا ایول به این قدم مبارکت یک ساعت بود که دنبالش میگشتم. ای بابا حالا چسب پیدا شده وکتابی  که باید جلد میکردم نیست!

و دوباره با یه  پرش از وسط کوه وسایلش  میره زیر تخت تا شاید اون جا باشه.

بهش میگم : اگه یکم دیگه به این وضعیت ادامه بدی میتونی  توی مسابقه ی پرش از مانع المپیک لندن2012 که همین چند وقت دیگه است با سرافرازی برای کشورت مدالی  بیاوری.

از زیر تخت با صدایی ضعیف می گه: حالا روش فکر میکنم!!!!


[ شنبه 91/4/3 ] [ 2:35 عصر ] [ --- ] [ نظرات () ]

 به نام خدایی که بامزه ترین نعمتش  یعنی لبخند را به ما زمینیان داد.

سلام دوستانتبسم

بالاخره وبلاگ ما هم راه افتاد! خیلی خوشحال میشم که بتوانم با داستان هایم در این وبلاگ لبخند را روی لبان شما دوستان به یادگار بگذارم. پوزخند

سه تا تبریک هم بگم برای امروز و دو روز بعد ، یعنی ولادت امام حسین(ع) وحضرت ابوالفضل(ع) وامام سجاد(ع).گل تقدیم شما

پس حالا همین اول کاری یه دست به افتخار این سه روز بزرگ و خودت و خودم بزن آفرین  آفرین . بزن کف قشنگه رو آفرین ، شله ها ؛ شله . آفرین آفرین  آفرین آفرین حالا خوب شد.

راستی بعد از خواندن هر یادداشت یادتون نره احساستون رو بگید.


[ شنبه 91/4/3 ] [ 12:27 عصر ] [ --- ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

من در چهاردهمین روز از ماه شهریور سال 1376 در شب پا به این جهان عجیب گذاشتم و بنابرخواسته ی والدینم نام مرا طیبه گذاشتند. دوستان عزیز، لطفا به مطالب این وبلاگ دست نزنید مگر بااجازه ی بنده. حتی شما دوست عزیز آره خود شما. وخواهشمندم با رعایت کردن این مورد از هدر رفتن بنزین دوستان پلیس جلوگیری فرمایید . متشکرم.
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب
دریافت کد شکل ایکون



بازدید امروز: 25
بازدید دیروز: 21
کل بازدیدها: 62354