http://badbadak.ParsiBlog.com | ||
به نام آفریننده ی زیبایی ها سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام! حالتون چطوره ؟ خوبین ؟ خوش میگذره ؟ چه خبر از روز های گرم تابستان ؟ چه خبر از شب های نسبتا خنکش ؟ چه خبر از ... وااای !!! ببخشید . چه قدر پشت سر هم سوال پرسیدم !!! نمی دونید که خیلی هیجان زده ام !!! آخه یک کارت دعوت برامون فرستادند ! چند لحظه صبر کنید الان بازش میکنم ، یه کم دیگه صبر کنید ، آهان، بالاخره بازش کردم : شما برای یک ماه به یک مهمونی خیلی بزرگ دعوت شدید . صاحبخانه هم خداست. زمان : از فردا تا آخر ماه رمضان . مکان : همه جا . مهمانان : همه ی بندگان خدا . به صرف : سحری و افطار . اتمام مهمانی : با جشن باشکوه فطر آخرش هم نوشته بود: هر کسی بیاید ، خداوند سفره ی رحمتش را روبرویش باز میکند . من که خیلی مهمونی رفتن رو دوست دارم . مخصوصا اگر صاحبخانه خدا باشد . دوستان ! توی این ماه رمضان ،در لحظه ی زیبای دعایتان من رو فراموش نکنید.
[ جمعه 91/4/30 ] [ 11:28 عصر ] [ --- ]
[ نظرات () ]
کامواهای رنگی ما پیرزن در حال بافتن جاده ای طولانی بود ، جاده ای که راه سرنوشت کسی بود . پیرزن می بافت و می بافت ، بدون اینکه دانه ای را جا بگذارد . کودکی خیلی ، خیلی کوچک ، نزدیک پیرزن شد . ـ خانم ، سرنوشت من را هم ، می بافید ؟ پیرزن ، لبخندی زد و گفت : هنوز کاموای تو را از زمین به من ندادند . کودک با چشمانی که برق انتظار در آن بود ؛ به نقطه ای از زمین خیره شد . [ سه شنبه 91/4/27 ] [ 1:30 عصر ] [ --- ]
[ نظرات () ]
مثل مادربزرگم دخترک به آرامی گل های زیبای باغچه را می چید . مردی به دخترک نزدیک شد . _ برای چی گل ها را می کنی ؟ مگه به تو نگفتن وقتی گل ها را می کنی ، دردشان می آید ؟ دخترک ، شیشه ای را به مرد نشان داد : پدر من پزشک است و قبل از عمل جراحی مادر بزرگم این دارو را به او داده است ، تا او هیچ چیزی متوجه نشود . مادر بزرگ من مانند گل ها لطیف است ، این را پدرم می گوید . نگران نباشید آقا . من قبل از چیدن این گل ها برای مادر بزرگم ، به آن ها این دارو را داده ام. مرد دستی بر سر دخترک کشید و او را بوسید ؛ و بعد بر روی زمین نشست و در چیدن گل ها به دخترک کمک کرد . [ یکشنبه 91/4/25 ] [ 1:57 عصر ] [ --- ]
[ نظرات () ]
ذهن شلوغ من اگه تک تک شما الان توی ذهن من بودید ، حتما گم میشدید ! ذهنم خیلی خیلی شلوغه !!! احساس میکنم در هر جای ذهنم ، داره یکی بلند بلند حرف میزنه . اینقدر بلند ، که حتی بعضی وقت ها من هم نمی توانم حرف خودم را بفهمم . بلند میگم : بس کنید ، یکم آرام تر . دارم با خودم صحبت می کنم . فکری از ته ذهنم داد میزنه : مگه من چیم ؟! من هم فکری هستم که پارسال با هم بودیم . اما امسال من رو ول کردی و رفتی با این فکر های جدید ، که بهشون میگن " رویا " . منم دلم گرفته و دارم آواز میخونم . و دوباره شوع میکنه ! تصمیم گرفتم ذهنم را مرتب کنم .رویا ها این ور صف بکشند ؛ افکار این ور . یکی به پام میزنه . به پایین نگاه میکنم . میگه : تو هنوز رو من فکر نکردی که ببینم رویا هستم و یا فقط یک فکر . میگم : تو این جا چیکار می کنی ؟! تو ایده ی داستانمی . بیا پیش خودم تا گم نشدی !!! گروه رویا ها و افکار میان جلو . - ما هم میخواهیم ایده های داستان تو بشیم . میگم : اما شما که رویا و فکر هستید . تازه بعضی هاتون خیلی خصوصی هستید . میگن : تو فقط خودت این رو میدونی ؛ بقیه فکر می کنن ما ایده هستیم . لبخند می زنم و قبول می کنم . همه را بیرون می آورم و در روبرویم می نشانم . میگم : تو خودت را تعریف کن . البته آرام و آهسته ، که من بتوانم بنویسم . شروع میکند : من فکری بودم که در ... میگم : نه . این ها رو نگو . مگه قرار نشد ، نفهمند که تو فکری نه ایده ! میگه : آهان ! پس بنویس : دختری کوچولو حدود 5 ساله ، صبحی از صبح های خداوند از خواب بیدار شد و ... [ یکشنبه 91/4/18 ] [ 11:10 صبح ] [ --- ]
[ نظرات () ]
سلامی شاد شاد شاد حال و احوال چطوره ؟ من که خیلی خوبم ، مگه میشه توی این روز های زیبا و قشنگ و شاد خوب نباشم . چقدر این ماه شعبان ، ماه شادیه ! همه اش جشنه ! و باعث میشه هر چند وقت یکبار من یه عرض ادب به دوستان خوبم داشته باشم وبهشون این روز های قشنگ وعیدها را تبریک بگم . امروز ولادت امام حاضرمون ، حضرت مهدی ( عج) ، است . این عید بر همه ی شما دوستان مبارک . دوستان توی این روز خوب بیایید از خدا ظهور آن حضرت را بخواهیم . [ پنج شنبه 91/4/15 ] [ 11:54 صبح ] [ --- ]
[ نظرات () ]
شرایطی دردناک و اشک آور حتما شما هم مانند بنده در شرایطی تنگنا قرار گرفته اید . شرایطی مانند : گیر کردن در اتاق و یا هر جای کوچک و یا بزرگی با قفلی خراب ، ماندن در ترافیکی سنگین و یا در کنار خیابانی با تعداد اندکی تاکسی ، در انتظار تاکسی ماندن و یا جا گذاشتن شماره تلفن شخصی مهم ، که در آن لحظه واقعا نیازمندش هستید، در منزل و یا ... . اما مشکل بنده ، مانند گیر کردن در اماکن بالا و یا جا گذاشتن شماره تلفن شخصی مهم نبود . بنده فقط شارژ نداشتم ! به دوستان عرض کنم که شارژ چیزی است به نسبت گران که در اولین روز از آغاز زندگی موبایل باید درونش باشد وگرنه آن هیچ کاری برای تو نمی کند ؛ چرا یه کاری میکند ، می توانید با موبایل بدون شارژ به اداره پلیس و یا آتش نشانی زنگ بزنید . خدا خیرشان دهد که کاری کردند ، لااقل این دو کار را بدون شارژ می کند !!! القصه اندر تعریف شارژ این نکته هم ذکر کنم فردی گفته است : شارژ از نان شب هم واجب تر است ! زیرا تو بدون نان دو هفته ای را به شکر خدا زنده می مانی اما بدون شارژ ، مخصوصا در دنیای امروز ، دور از جانتان، گمانم نمی توانید نان فردا شب را بخورید . از این تعریفات بگذریم ؛ گفتم که بنده در شرایطی بدون شارژ گیر کرده بودم و به هر کسی زنگ میزدم ، بر نمی داشت و یا گاهی اوقات فردی ، آقا و یا خانم ، با صدایی زیبا بعد از کلی درد و دل می گفتند : لطفا پیغام بگذارید . که من هد چه فکر کردم به شباهت صدای آنان با فرد مورد تماس گیرنده ی بنده ، پی نبردم !!! یکی از دوستان هم که به جای صدای این عزیزان ، دوستی را گذاشته بودند که برای بنده با صدایی که فقط می شد در عروسی ، آن هم به افتخار ورود عروس و داماد و لحظه ای که هیچ کسی به آهنگ گوش نمدهد ، گذاشت و به نظرم در این وضعیت بنده اصلا مناسب نبود ؛ کنسرت بگذارند . حالا هی من زنگ میزنم و هی آن بنده ی خدا می گفت : دست ها را ببرید بالا ... . هرچه با زبان خوش گفتم : آخر در این وضعیت بی شارژی کی دست میزند و باید بزنم بر سر خودم و لااقل گوشی را بده به دوستم که بگویم شارژ ندارم و بعد طبق گفته ی شما دست بزنم ، گوش نمی داد که !!! از من اصرار و از ایشان انکار ، که همه چی را ول کنید و دست بزنید !!! _ بنده ی خدا ، دست بزنم که چه ؟ البته مگر گوش شنیدن هم بود ، فقط می خواند !!! نمی دانم چرا دوستم فکر کرده بود ، این آهنگ مناسبی به جای بوق انتظار برای منتظران پاسخ ایشان هستند !!! حالا از این ها بگذریم . اما خداییش آن دوست عزیزی که در جایی دور افتاده ، چگونه با فرستادن یک پیام کوتاه ، به شارژ رسید !!! بنده که دارم خودم را میکشم و به همه ، با ته مانده ی اندکی از شارژم ، زنگ میزنم ؛ چرا جوابی نمی گیرم ؟!!! شاید باید مانند آن دوست عزیز ، آرام تر باشم !!! آه ! هیچ وقت در شرایطی مانند بنده گیر نکنید دوستان .
[ پنج شنبه 91/4/15 ] [ 11:48 صبح ] [ --- ]
[ نظرات () ]
سلام چطورید ؟ چه خبر ؟ من که امروز یه خبر دارم ! البته اگر به تقویم نگاه کرده باشید و یا تلویزیون ، که حتما دیدید ، دیده باشید . تا حالا فهمیدید که خبر من چیه ! امروز ولادت حضرت علی اکبر( ع) است. پس حالا یه تبریک از ته دلم میگم . زیر خبر ولادت حضرت علی اکبر ( ع) در تقویم ها چیز دیگری هم نوشته شده ، که به من میگوید امروز روز من نوجوان نیست، اما خوب روز جوان است. ناراحتی نداره چند سال دیگه روز ما هم میشه!!! اما حالا به جوان های وبلاگ قاصدک میگم : روزتان مبارک و یه دست پرانرژی هم به افتخارتون میزنم ولادت حضرت علی اکبر ( ع ) و روز جوان مبارک [ یکشنبه 91/4/11 ] [ 12:6 عصر ] [ --- ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |